محمدپارسای عزیزممحمدپارسای عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

بهانه زندگی مامان و بابا

مهمونی به مناسبت تولد بابا

جمعه 29ام عمو حسن اینا و عمه غزل اینا رو خونمون دعوت کردیم. تو تا دلت بخواد مامان و اذیت کردی. خوب شیر نمی خوردی و فقط گریه میکردی و نق می زدی. بد خواب شده بودی. این کیکم آقا محسن و عمه غزل زحمتش و کشیده بودن.  اینم سفره ی شاممون   ...
29 آبان 1394

تولد بابا

پنج شنبه 28 آبان برای بابا تولد گرفتیم. پسر خوشگلم اصلا مامان و اذیت نکردی. مامان به همه کاراش رسید. خاله فاطمه زنگ زد گفت که گوسفند کشتن و آبگوشت درست کردن. گفت باید شما هم بیاین. دیگه تند تند سفرمون و انداختیم و یه جشن کوچولو گرفتیم. ساعت 9.30 رسیدیم خونه خاله فاطمه. دایی حسن و دایی صادق و خاله طاهره و خاله سیما هم اونجا بودن. اولش خیلی خوش گذشت ولی آخر شب خسته شده بودی و کلی گریه کردی. ...
28 آبان 1394

چهار ماهگی قند عسلم

پسر عزیزم چهار ماهگیت مبارک. الهی مامان قربونت بره که روز به روز شیرین تر میشی. دیگه مامان و کامل میشناسی. هر جا میرم با نگاهت من و دنبال میکنی و بازی نمی کنی. من که میام پیشت میگم بدو بیا بغلم ذوق میکنی و دست و پا میزنی. کمرت و از روی زمین بلند میکنی که یعنی بلندم کن. اینجا آماده شدیم بریم بهداشت تا واکسن 4 ماهگیت و بزنیم. اول رفتیم قد و وزنت و گرفتن. قدت 69 بود و وزنت 7600، دور سرتم 41.5. خدا رو شکر همه چیزت خوب بود و گفت که نمی خواد زود کمکی شروع کنم. بعد رفتیم که واکسنت و بزنیم. پشت در اتاق می خندیدی و ذوق میکردی. بابا میگفت الهی بمیرم نمی دونی اون تو چه خبره می خندی. دو تا واکسن داشتی. وقتی زد جیغت رفت هوا. ولی خداروشکر ...
23 آبان 1394

خوش گذرونی با خاله شیوا

خاله شیوا رو تا آخر هفته پیش خودمون نگه داشتیم خیلی بهمون خوش گذشت. چهارشنبه صبح 6ام رفتیم خرید. شام  هم رفتیم رستوران. بعد از شام بابا ما رو برد گذاشت خونه خاله فاطمه و خودش رفت سر کار. خاله فاطمه از دستت خندش گرفته بود. وقتی داشتی شیر میخوردی، من و خاله داشتیم با هم صحبت میکردم هی منو صدا میکردی که بهت نگاه کنم. یه ذره نگات میکردم و دوباره صحبت میکردیم که زدی زیر گریه که نباید حرف بزنی. خاله هم گرفتت و کلی چلوندت. جمعه ناهار هم رفتیم خونه دایی صادق و بعدازظهر برگشتیم. شب هم مامانی و بابایی شام نگهمون داشتن. ...
6 آبان 1394

عاشورا

یکشنبه دایی اینا نذری باباجون و مامانجون و برگزار کردن. نذری خونه دایی صادق بود. قرمه سبزی درست کرده بودن. فوق العاده خوشمزه شده بود. شب هم عمو محمد (عموی بزرگ من) نذری داد. نذریشون قیمه بود. فوق العاده شده بود. اینجا هم داشتی با داداش بهزاد بازی میکردی و کلی میخندیدی. قربونت برم پسر خوش روی من. شب هم با خاله شیوا و مامانی و بابایی رفتیم توی خیابون 17 شهریور و شمع روشن کردیم. پارسال برای سلامتیت نذر کرده بودم. انشالله همیشه سلامت باشی پسر قشنگم. ...
3 آبان 1394
1